یا علی.
سلام علیکم...
دقیقا یادمه چند ماه پیش... دوستی بهم گفتن در دنیای مجازی هم دوستان خوب و خدایی پیدا کنید.
دقیقا یادمه چند ماه پیش... نیتم از فعالیت دراین وبلاگ قرب خدا و امام زمان بود وهست و خواهد بود.
دقیقا یادمه درطول این چند ماه پیش یه امدادهای غیبی بهم رسیده و یه حس خوب دارم که سبب همه ی این ها را همین وبلاگ میدانم و لاغیر.
شرایط نوشت:
به علت جراحی دیسک کمر پدر تا 6 ماه آینده هم، مقدور به مسافرت نبودیم(نه هوایی...نه زمینی)
به علت امتحاناتم که موعدشون خرداد و تیر هستش...اصلا و ابدا مقدور به مسافرت نبودیم.
به علت بی لیاقتی و ریز و درشتایی که تو زندگیمه لیاقت پابوسی ائمه را نداشتم.(منظورم گناه بود)
من زیادی به اطرافیان میگم...
تو با خدای خود انداز کارو دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
این شرایط نوشتو چندین بار از ته دل به خدا گفته بودم ... و از اونجایی که ایشون خدا تشریف دارند و بگی نگی درصدد حال دادن به دل شکسته هایی چون من اند.. بی مقدمه .. بی برنامه .. بی تدبیر و امید، شب نیمه شعبان منو رسوندن زیر ایوان طلا...
جایتان بسی خالی...
چه شبی بود...به خاطر اون شب اندازه عمرم به خدا مقروضم.
برا همتون دعاکردم ... هرکسی هم که شمارشو دارم بعددعا کردن براش پیام دادم که خوشحال بشه ...
صفحه ی اول زیارت امام رضا نوشته که اولا زیارت باید با معرفت باشد...
(دال بر غرور وخودستایی نباشه... ولی خدا شاهده من این بار ترجمان معرفت بودم... به خاطر همین خیلی لذت بردم از زیارت)
روز دومی که داشتم میرفتم حرم تو مسیر در فکر این بودم که چه طور به آقا بگم سر سفرش به منم جا بده... همش دنبال یه حرفی بودم که دل اقا به رحم بیاد خودش برام ی کاری کنه...(از قرار معلوم مسئولین مهمانسرا هرروز تو یه خیابون پخش میکنن کارت دعوتارو...که اونم سعادتت ولیاقت میخواد که قرعه به نامت بیفته ...)رسیدم به صحن غدیر...همه خادم هارو زیر نظر داشتم...عجب آدمای خوش به حالی هستن... دنبال یکی از اهل دلاشون بودم... پیر فرزانه ای بود که بادیدن من از جا پاشد...سلام کردم و محترمانه گفتم من اگه بخوام از غذای تبرکی آقا بخورم چیکار باید کنم؟؟؟ توضیح دادن که دست ما نیست ومیارن هتلا پخش میکنن ودعا کنید که قسمتتون بشه...
منم در ادامه ش گفتم به اقا بر نمیخوره من بیام از مردم بپرسم چطور باید سر سفره آقا نشست...پیر مرد خادم یکه خورد وچشاش پر اشک شد...قشنگ دریافت که این کنایه ی یک دل سوخته ست...سری تکان داد و گفت شما قسمتت میشه...ومن با چشمانی اشک آلود گفتم لیاقت میخواد که من ندارم ...وبه راهم ادامه دادم.
ازدوستان وبلاگ نویس که به نظرم معرف حضورتون باشند بانو احیایی...
bachezende.blogfa.com/post/267
ایشون ساکن مشهدن...درجریان پست قبلی تبادل شماره شده بود که اگر خدا خواست همو ببینیم...بر اساس نوشته هاشون یه تصویری از ایشون در ذهنم بود..که بعد ازتماس گرفتن این تصویر ثبات بیشتری تو ذهنم پیدا کرد...خانومی تپل وقد کوتاه و با چشمانی ریز....
رفتم صحن آزادی زیر ایوان طلا نشستم که تشریف بیارند...
اینم بانوی حقیقی:
قد بلند به معنای حقیقی کلمه...میشه گفت لاغروکشیده...وچشمانی به اندازه هلو(که من خیلی دوست دارم...ساعتی باهم نشستیم و کل جیک و پوک زندگیمونو بهم گفتیم...چقدر صمیمی وماه بودن ایشون...یادم نیست رسما دعوتشون کردم یانه...ولی بانو جان از آسمان اذربایجان هم گذر کردی باید بیای کلبه ما...سر آخر صحبتاشون منتهی شد به کارت دعوتایی که آقا داده بود برا غذای تبرکی... که یک ماه پیش من وایشون همه سعیمونو کردیم برسونیم به دست یکی از دوستان وبلاگ نویس که در مشهد بودن و تلاشمون نتیجه نداد... نگو غذا قسمت معصوم منتظر بوده...
روزی که با مادرم رفتیم مهمانسرای امام ازبس اشک ریخته بودم چشمام سوزش داشت...
همه زوار حالشون گرفته بود ... سفره اهل بیت ... ما کجا و اهل بیت کجا...قاشق تو دستم نمی موند همش اشک بود که شوریشو تو دهنم حس میکردم... اونکه اولش گفتم در دنیای مجازی دوستان خوب ...یعنی همین...(بانو از خدا میخوام خودش دعوت نامه برات بفرسته...شما وسیله خیر بودید)
این همان غذای شفا بخشه...
چندتا چیز از آقا خواستم که همونجا نقدا پرداخت کردند .... وچند...چند....تا یادمه اساتیدم گفتن لب به سخن باز نکن......فقط اینو بگم که بعد از این چند تا چیز به سان ذره ای هستم ...سبک بال وآرام...قسمتتان انشاالله.